سنگ پشت !
پشتش سنگین بود و جا ده های دنیا طولانی .
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیا ر را نخواهد رفت .آهسته می خزید ، دشوار و کند و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت ، تقدیرش را دوست نداشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای سبک با ل در آسمان پ زد ، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست ، کا ش پشتم را این همه سنگین نمی کردی ف من هیچ گا ه نمی رسم هیچ گا ه و در لانه سنگی خود خزید ، به نا امیدی …..
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد ، زمین را نشا نش داد، کره ای کوچک بود و گفت : نگا ه کن ، ابتدا و انتها ندارد ، هیچ کس نمی رسد ، چون رسیدنی در کا ر نیست ، مگر به بی نها یت می توان رسید؟ فقط رفتن است ، حتی اگر اندکی و چگونه رفتن مهم است . هر بار که می روی ، رسیده ای ، خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت ، دیگر نه با رش چندان سنگین بود ، و نه راه ها چندان دور ، سنگ پشت به راه افتاد و رفت ، حتی اگر اندکی ، و با خود می اندیشید که چگونه می رود.