من امانتی هستم از طرف خدا!
شناسنامه ش را دستكاری كرد تا بتونه بره جبهه… .
وقت جبهه رفتن مادرش گفته بود: (تو هنوز كم سن و سالی نرو جبهه) اونم جواب داده بود: (مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزیز تر از حضرت قاسم نیستم.)
پدر تازه از دنیا رفته بود و مادر اجازه نمی داد كه بره جبهه.
محمد حسن تو خواب دیده بود كه پدرش درب بهشت ایستاده و داخل نمیشه، بهش گفته بود: (چرا وارد نمیشی؟ ) پدر بهش گفته بود: (پسرم منتظر تو هستم.)
خوابشو برای مادر تعریف میكنه و بالأخره رضایت مادر رو میگیره.
عكس جدیدی میگیره و به مادرش میده و میگه: (مادر این عكس به زودی روی پوستر و سر كوچه و بازار نصب میشه و زیرش می نویسن ” شهید محمد حسن جوكار فرزند شعبان ” )
برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت.
تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: (شهید محمد حسن جوكار) و وقتی بهش گفته بودن تو كه زنده ای گفته بود: (من شهید زنده ام و به زودی به شهادت میرسم .)
سرانجام در حالی كه 15 بهار از عمرش نگذشته بود 61/02/18 تو عملیات بیت المقدس و تو خرمشهر عزیز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتیان پیوست.
تو وصیتنامه ش نوشته بود: ((مادر جان، همیشه به تو گفته بودم شهید می شوم، من امانتی هستم از طرف خدا نزد شما و روزی باید پیش او بروم و امروز همان روز است.))