آخرین لحظات شهادت چه گذشت؟
خانم فاطمه نواب، دختر شهید نواب صفوی شب شهادت پدر را اینگونه وصف مینمایند:
آن شب بی مقدمه و ناگهان صدای گرم و دلنشین قرآن از سلول نواب بلند شد. قرائت وی به قدری دلپذیر بود که گویی همه ذرات با او همنوا شدهاند. پس از چندی ناگهان زندانبان، درب زندان را گشود و به شهادت دعوتش کرد. نواب پس از شنیدن این خبر با چهرهای بشاش و قامتی استوار بیرون آمد و سایر برادران همسفرش نیز همراه با او فرا خوانده شدند.
نواب ابتدا لباس روحانیتش را طلب کرد، زیرا میخواست در آن به شهادت برسد.
پس آب گرم خواست تا غسل شهادت کند و به زندانبان گفت: «آب را گرم کنید» چون آب سرد چهره ما را رنگ پریده میکند و دشمن تصور خواهد کرد که ما از مرگ میترسیم. سپس دو رکعت نماز شکر به جای آورد و دست در آغوش همسفرانش انداخت و با یکدیگر وداع کردند. آن گاه با گام های محکم به سوی قربانگاه عشق رفتند.
یاران به چوبه تیر باران میرسند و انها را به چوبه میبندند و نواب میگوید: «چشم هایمان را نبندید، زیرا میخواهیم از گلولههایی که در راه هدف به جان میخریم با چشمهایمان استقبال کنیم».
سپس برای نظامیان و مأمورین حاضر در محوطه سخنرانی کوتاهی میکند آنگاه به نصیحت سربازان میپردازذ و به آنها سفارش میکند سرباز خدا باشند.